-
آغاز تابستان
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 11:41
بالاخره این امتحانای من تموم شد و تا آبان ماه راحتم. وقتم رو جای دیگه میگذرونم و چون اینجا رو دوست دارم اومدم نوشتم. برا درو دیوار!!!! بعید میدونم کسی هنو اینجا رو بخونه!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 13:05
الهی که عاقبت به خیر بشی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 تیرماه سال 1390 16:44
از اینکه میبینم تنها نیستی خوشحالم...... تنهایی خیلی سخته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 تیرماه سال 1390 19:08
خیلی کیف میده ...که یه گوشه بشینی و خوشبختیه اونایی که دوستشون داری رو ببینی و بگی خدا....بیشتر بهشون بده...بیشتر شادشون کن....غم رو از دلاشون دور کن.... بیشتر خوشبختشون کن.... . . . بعد یهو یه نگاه به خودت بندازی...اشک تو چشات جمع بشه...بعد با اطمینان به اونی که همه چیزو سپردی دست خودش... بگی....خدایا شکرت.....
-
حمایت از صنایع دستی....حمایت از فرهنگ و تمدن ایرانی
دوشنبه 23 خردادماه سال 1390 20:43
امروز رفتم نمایشگاه صنایع دستی. فوق العاده بود. بهتون پیشنهاد میکنم حتما یه سری بزنید.مصلی امام خمینی. من امروز کلی کیف کردم. فقط یه چیزی اونجا آزار دهنده بود! اونم چونه زدن سر قیمت !!!! یکی نبود بگه بابا....این بنده های خدا کلی وقت میذارن...چشم میذارن...با اون انگشتای هنرمندشون یه اثر فوق العاده میسازن حالا تو حیفت...
-
پایان بخش اطفال
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 19:28
تا ۵شنبه ی هفته ی دیگه با خر درگیرم! بزن بزنه! نمیام اینجا! خدافظی فعلا.
-
دخترک
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 18:36
امروز یه دختر حدودآ ۴ ساله اومد درمونگاه.تا دکتر رفت طرفش شرو کرد نق نق زدن. نشسته بود روی تخت....استاد بهش گفت بگیر بخواب بینم! و اون خوابید!!!! خیلی خندیدیم. قشنگ خودشو زد به خواب....چشماشم به زور بسته بود!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1390 21:52
خدایا تمام خواب و خیالهایم را بگیر ......... خدایا خسته ام..... نمیخواهم واقعی شوند....فقط همین که خیالش را بگیری کافیست......همین که خوابش را بگیری از من......تا لااقل...شب را راحت بخوابم....... کافیست.....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 17:50
اینجا خوبه واسه وقتایی که میخوای حرف بزنی ولی هیشکی نشنوه! ولی وقتی بدونی که مزخرف ترین آدم زندگیت اینجارو میتونه بخونه نطقت کور میشه! شایدم نخونه ولی خوب از اون ادم مزخرف!!!!................هرچی بگی بر میاد! به دلیل رعایت ادب و فرهنگ هرکس آخرین ورژن فحش هایی که بلده رو توی جای خالی بذاره که هم منظور منو بفهمه هم من...
-
بی عنوان نویسی
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 13:04
انقدر سرم گرمه فیض بوک شده که تقریبا یادم رفته بود اینجا هم هست! اتفاقات خوب و جالبی این مدت افتاد که البته حدود ۹۸٪ خصوصیه! اون ۲درصدشم نوشتنی نیست. حال ما خوبه و بهتر هم میشه وقتی بخش اطفال تموم شه! البته شکایتی از بخش نیست ...اتفاقآ خیلی هم گوگوری مگوری و خوبه ولی هم بخشیارو نمیشه تحمل کرد! البته به جز رفیق شفیقم...
-
۱۰ اردیبهشت به یاد ماندنی
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 17:25
وای خدای من امروز یکی از اون روزا بود که باید حتما ثبت بشه. فقط برای روزهای دور و یادد آوری روزای قشنگ! از صبح شروع شد: ۱.با جیک جیک من......و جواب رفیق که توی راهه.پس باید کل راهو دوید!!!! هن هن کنان رسیدم بهش اما....به قول خوش چشمای قورباغه ای!!!!که داد میزد تا صبح گریه کرده! که بعد از نصف عمر شدن!فهمیدم جریان چی...
-
سورپرایز
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 20:23
عاشق غافلگیر کردن آدمام. امروزم یه دسته گل خریدم و رفتم محل کار خواهری و تولدشو تبریک گفتم. خودش که می گفت حسابی غافلگیر شده. یه دسته گل دیگه هم گرفتم واسه مامان و روش کارت قدم نو رسیده مبارک چسبوندم و بردم محل کارش.کلی خندیدیم. امروز البته اتفاق ناراحت کننده هم افتاد که چون اصلآ نمیخوام هیچ اثری ازش بمونه توضیح...
-
woOOowWwoowowOWWowoOowooW
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 20:59
امروز صبح رفیق غافلگیرم کرد! یهو گفت امروز میای خونمون با هم درس بخونیم؟منو میگی: هی منتظر بودم بگه سر کاری بود! خدا وکیلی اصلآ یادم رفته بود که دیگه بیرون دانشگاهم میشه با رفیق ارتباط داشت! ببین چی شدم من!!!! خلاصه زنگیدیم از رئیس بزرگ رخصت گرفتیم و همه چیز هماهنگ شد. اول قرار بود بیایم دم خونه ی ما و ساندویچ بگیریم...
-
خل شدیم رفت!
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 13:38
ما ۷ اردیبهشت امتحان داریم.امتحان حذفی بخش اطفال. ما درس نمیخوانیم. ما میخواهیم نمره ی خوبی بگیریم. ما چکار کنیم؟ اهان فهمیدیم! ما باید درس بخوانیم!!!
-
خندیدن
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 18:06
امروز اقای نگهبان دانشگاه عطسه میکرد میگفت ایشالا!!!!!!کلی خندیدیم. امروز اتوبوس توی یه ایستگاخ نگه داشت یه خانومه از پایین پرسید:خانوم بهشتی همون آرژانتینه!!!!تنها بودم نخندیدم! دوشنبه که میخواستیم بریم اون یکی بیمارستان توی راه به خیلی چیزا خندیدیم مثلآ: داشت با من حرف میزد یهو دید من نیستم!نگو من گیر گرده بودم به...
-
کلافه
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 19:05
اوضاع داره پیچیده میشه.... روز به روز.... اصلآ داره گره میخوره... خدایا به دادم برس.
-
۹۰ نامه
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 22:03
تا حالا تجربه نکرده بودم....چسبید.... خواب سر سال تحویل رو میگم.نمیخواستم یاد پارسال بیفتم....تخت گرفتم خوابیدم...آی حال داد! امسال یه کار دیگه هم کردم که هیچ سالی نمیکردم.....سبزه گره زدم! همه ی تعطیلات عید یه طرف.....این تعطیلی ۱۴ یه طرف! قبل عید با استاد هماهنگ کردیم که ۱۴ نیایم! اینم چسبید! کلآ امسال همه چیز چسبید...
-
خدایا...
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 19:23
این سال 89 هم با مصیبت تموم شد..... خدایا ....با تمام این اتفاقا...شکرت... شاید 90 یه سال خوب باشه....شاید!
-
کما!
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 21:13
در حال حاضر حس هیچ کاری رو ندارم...
-
گزارش Mp3
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 11:40
پنجشنبه ی گذشته یعنی ۷ بهمن یه اتفاق تاریخی افتاد: خواهری بعد از ۴سال دفاع کرد! پوستش کنده شد!!!ولی به جاش کاری کرد که عین تووووووووپ صدا داد! بهش تبریک میگم کلی زیاد. ایشالا بیام جلسه دفاع تز دکترات خواهر! شنبه ی گذشته یعنی ۹ بهمن امتحان آمارو دادم. بد نبود.خیلی از قبلی بهتر بود! امروز هوا قشنگ بود. خیلی دوست میدارم...
-
فاز دپرشن
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:41
نیکا رفت خونشون... جاش خیلی خالیه... دپرس شدیم هممون شدید...
-
شمس!
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 21:31
از اینکه بخوام با شنیدن چهار جمله حرف و چهارتا سخنرانی در باره ی موضوعاتی که بعد از شنیدنش بگم: اااااا چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود..... جو گیر بشم و بگم از فردا روش زندگیمو عوض میکنم و بخوام در به در بیفتم دنبال بقیه ی سخنرانیا و کلاسای طرفو از اون روز ماستم به گفته ی اون آدم سیاه ببینم و روزو شب.......متنفرم. اما...
-
اوه خدای من!
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 19:59
دیشب که میخواستم بخوابم به مامان گفتم که به بابا بگه صبح منو بیدار کنه که با هم بریم که!!! حالا نگو صبح بابا کلی منو از پایین صدا کرده و چون نیکا و مامانش توی اتاق من خوابیده بودن نتونسته بیاد بالا توی اتاق. و رفت.... من پاشدم و تا اومد به خودم بجنبم و اماده شم و صبحونه بخورم...شد ۷:۳۰ تا از خونه زدم بیرون یه تاکسی...
-
تعطیلات
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 12:15
این دو روز بین بخش به اندازه ی یه تابستون حال میده. بعد از دو روز الافی یا علافی و خوش گذرونی...فردا پیش به سوی بخش عفونی....
-
مرخصی استعلاجی!
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 16:57
سلام. ما رفتیم و برگشتیم. چهار شنبه امتحان دارم پس بدون معطلی میرم. بعدآ میام از سفر مینویسم. امشب یه مهمون جیگر طلا میاد برام که از اونم توی پست بعدی مینویسم.
-
خداحافظ.
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 19:31
ما فردا دقیقآ توی هیر و ویری!!! میخوایم بریم مسافرت! خدایا ....از اون بالا نیفتیم پایین! خدایا نه فقط ما....همه را از سوانح هوایی و زمینی و دریایی مصون بدار. بارالها...پول نداریم گوسفند نذر کنیم....حالا شما بزرگی کن یه تخفیفی بده...قول میدیم برگشتیم آدم بشیم. خدایا خودت میدونی ما بلد نیستیم توی مسافرت درس...
-
سفید
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 21:18
برف همیشه به من گفته بخواب...حتی اگر هفته ی دیگه امتحان روان داشته باشی! خدایا شکرت به خاطر این روزا... این یعنی هنوز با ما قهر نکردی...
-
در به در
شنبه 18 دیماه سال 1389 19:08
داشتم دنبالش میگشتم... دقیقآ نمیدونم چرا! نمیدونم چرا نفرت جلو ی کنجکاوی هامو نمیگیره... بعد به خودم اومدم و گفتم: یعنی تو انقدر بیکاری؟ فقط ۱۰ روز تا امتحانت مونده و چهارشنبه تا جمعه بعد از سالها میخوای بری به سفری که دوست نداری حتی یه لحظه ش هم صرف درس خوندن بکنی.... تو بیکار نیستیی! دست برداشتم! شده تا حالا سوال یه...
-
روز خنده...
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 19:22
چقدر با هم فرق دارن آدما... امروز انقدر خندیدیم با استاد... ۶تا مریض بیشتر ندیدیم... اخرش گفت: امروز دکون(دکان!) خلوت بودا... من گفتم : عوضش کلی خندیدیم... گفت آره خندیدیم...خیلی خوش گذشت امروز... کلا با اون یکی استادمون خیلی فرق داره...خیلی دلسوزه...نشده تا حالا یه مریض حتی با افسردگی ماژور بیاد توو و بی لبخند بره...
-
چیزی شبیه معجزه!
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 20:06
امروز به دلایلی استرس داشتم تا استاد بیاد. باید کاری رو قبل از اومدنش انجام میدادم که نداده بودم.به این دلیل که باید حتمآ همراه مریض رو میدیدم و با وجود درخواستم از پدر بیمار...ایشون ۲ روز من رو غال یا قال؟؟؟گذاشته بود. حالم خراب بود. احساس میکردم اگه استاد بیاد و ببینه که هنوز اون کارو انجام ندادم علاوه بر حذف بخش...