روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

کما!

در حال حاضر حس هیچ کاری رو ندارم...

گزارش Mp3

پنجشنبه ی گذشته یعنی ۷ بهمن یه اتفاق تاریخی افتاد: خواهری بعد از ۴سال دفاع کرد! 

پوستش کنده شد!!!ولی به جاش کاری کرد که عین تووووووووپ صدا داد! 

بهش تبریک میگم کلی زیاد. 

ایشالا بیام جلسه دفاع تز دکترات خواهر! 

شنبه ی گذشته یعنی ۹ بهمن امتحان آمارو دادم. بد نبود.خیلی از قبلی بهتر بود! 

امروز هوا قشنگ بود. خیلی دوست میدارم این هوارو. 

 امیدوارم تا آخر هفته یه اتفاق خوب بیوفته.  

برام دعا کنید.

فاز دپرشن

نیکا رفت خونشون... 

جاش خیلی خالیه... 

دپرس شدیم هممون شدید...

شمس!

از اینکه بخوام با شنیدن چهار جمله حرف و چهارتا سخنرانی در باره ی موضوعاتی که بعد از شنیدنش بگم: اااااا چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود..... جو گیر بشم و بگم از فردا روش زندگیمو عوض میکنم و بخوام در به در بیفتم دنبال بقیه ی سخنرانیا و کلاسای طرفو از اون روز ماستم به گفته ی اون آدم سیاه ببینم و روزو شب.......متنفرم. 

اما وقتی با شنیدن چندتا جمله درباره ی یه آدم و شنیدن بعضی از صحبتاش....حس کنم اون چیزی که همیشه بهش فکر میکنم و نمیدونم چیه و حتی  نمیدونم از کی باید دربارش بپرسم با وارد شدن به محدوده ی این ادم برام روشن میشه....دوست دارم برم دنبالشو به قول خودم جو گیر بشم و خودم رو از این ظلماتی که توش شدیدآ احساس تنهایی میکنم نجات بدم. 

این چه خوبه که خدا هواتو داشته باشه و بعد از اینهمه که ازش میخوای برات راهو یه جوری روشن کنه تا بهتر ببینی کجا داری میری...درست داری میری یا غلط...یه نفرو بذاره سر راهت و اون تورو اشنا کنه با یه آدی که شاید...بتونه نیازت رو برطرف کنه. 

این چه خوبه که حتی اگه یه روز مونده با اخر عمرت.....بفهمی کی هستی و چی هستی و برا چی اصلآ هستی؟! 

امروز خوشحالم....

اوه خدای من!

دیشب که میخواستم بخوابم به مامان گفتم که به بابا بگه صبح منو بیدار کنه که با هم بریم که!!! 

حالا نگو صبح بابا کلی منو از پایین صدا کرده و چون نیکا و مامانش توی اتاق من خوابیده بودن نتونسته بیاد بالا توی اتاق. و رفت.... 

من پاشدم و تا اومد به خودم بجنبم و اماده شم و صبحونه بخورم...شد ۷:۳۰ 

تا از خونه زدم بیرون یه تاکسی رسید سوارم کرد....بعد بهش گفتم اقا تا فلان جا هم میرین گفت بله...رسیدیم فلانجا! رفتم توی صف تاکسی بهمان جا!!!! وقتی رسیدم بهمان جا دوباره زودی تاکسی گرفتم واسه ی بیسار جا!!!!(مسیرم شطرنجی گفتم که یه وقت نیاین تعقیبم کنین!) خلاصه ی کلوم که با کمترین هدر رفتن وقت ساعت ۸:۳۰ رسیدم دانکده....یکم از این کلاس به اون کلاس رفتم دیدم خبری نیست! به مسئول آموزش گفتم پس بچه های عفونی کوشن؟ گفت: هه هه هه استاد گفتن بچه ها امروز برن خونه !!!!امروز باهاشون کاری ندارم!!! هه هه هه!!!! 

ای کوفت!!!! 

اومدم بشینم یکم آرامش کسب کنم  یادم افتد امروز حسابی کرایه ها رفته بود بالا! 

این مسیر رو من همیشه ۱۵۰۰ میدادم جمعآا امروز شد ۲۲۰۰!!!! 

پروردگارا! منه دانشجوی بدبخت بیچاره که یارانه هامم میره تو حساب سرپرست گرامی خونواده...از کجا بیارم آخه!!! 

ولی بعد از این فکرا رفتم عکسایی که کلی وقت پیش با خواهری رفته بودیم انداخته بودیمو گرفتم. 

کلی خوشمل شدن. 

کلی محلول شدم از دیدنشون. 

وهمه چیز یادم رفت. 

همیشه همینجوری بوده.....مردم با تغییرات سریع انطباق پیدا میکنن.