روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

هندوانه بی هندوانه

وقتی میگه کیلویی ۶ تومنه! وقتی اونی که انتخاب کردم ۴ کیلوئه! وقتی میشه ۲۴ تومن! میمیرم امشب هندونه نخورم؟؟؟؟؟ 

حالا یلدا بی هندوونه صبح نمیشه؟ 

خدایا دین و ایمون به کنار.....ادمیت این فروشنده ها کجا رفته؟ 

آمار بی آمار

دو شنبه ی پیش...وقتی از خانه بهداشت روستایی برگشتیم....سریع برگشتم خونه و بساطمو جمع کردم و یه دوش و آژانس و ترمینال..... 

بی خیال کلاس فرداش شده بودم...این موقعیتا کم پیش میاد توو زندگیم که بخوام کلاس بپیچونم. 

خلاصه فردا صبحش ساعت ۱۰ جلوی بخش رادیولوژی بیمارستان نشسته بودم که اس اومد: کلاس آمار امروز تشکیل نمیشه! 

 

امروزم از صبح نشستم تو خونه و میخواستم ساعت ۱ بزنم بیرون که دوباره اس اومد : کلاس آمار تشکیل نمیشه! 

یعنی من مرده ی این کلاس آمارم که هروقت حوصله شو ندارم تشکیل نمیشه!

هفته نامه!!!

سلام سلام سلام. 

علت غیبتم مسافرت و امتحان پایان بخش و یه مشکل کوچولو بود که به لطف خدا برطرف شد. 

توی همه ی این روزایی که نتونستم بیام نت و بنویسم از روزام کلی حس میومد و میرفت که شدیدآ احتیاج داشتم اینجا بنویسم... 

اما الان که دیگه حس گفتنش نیست شاید نوشتنش یکم زوری بشه و از دل بر نیاد و به دل نشینه. 

دوست داشتم از تاسوعا و عاشورا بنویسم... 

دوست داشتم از لطفی که امام حسین بهم کرد و اینو با تمام وجود حس کردم بنویسم.... 

دوست داشتم از اون اتفاق...بنویسم... 

اما الان راحتم و سبک. 

پس نمینویسم!  

امروز امتحان پایان فیلد رو هم به سلامتی دادیم و ان شاالله قراره از ۴شنبه بریم به سوی بخش روان!!!! 

خدا به ما رحم کند!  

رفیق قدیمی و گرد و خاک  گرفته .......تولدت مبارک.  

 

دیشب یه بنده خدایی رو سوراخ سوراخ کردم از بس فشارش پایین بود !!!! 

خوش گذشت ولی! 

همین دیگه فعلا بسه!

سرد...

مامان صدام کرد گفت برو از انباری توی حیاط پیاز بیار.... 

رفتم..سرد بود  

یاد اون روزایی افتادم که یه عالمه گچ رنگی میگرفتم و یه فرش کوچیک و دفتر دستک ریاضیمو بر میداشتم و جلوی در انباری که قبلآ سیاه بود بساط پهن میکردمو مشقای ریاضیمو اول رو تخته وبعد توی دفترم مینوشتم.... 

چقدر سرد بود و چقدر جو معلمی منو میگرفت و چقدر بهم خوش میگذشت.... 

 

............................................................................................. 

موضوع آموزش به ایدز تغییر پیدا کرد...فردا برای رابطین.... 

 

.................................................................................................. 

با بحث هایی که امروز داشتیم و چیزایی که شنیدم به این نتیجه رسیدم که چقدر اوضاع دخترای دبیرستانی و راهنمایی خرابه و اصلا برام دیگه عجیب نیست اینکه بشنوم بیشترین راه انتقال بیماری ایدز ا ر ت ب ا ط  ج ن  س ی ه و چقدر تاسف خوردم و میخورم از اینکه دین داری سخت شده و چقدر نگران فرزندانم شدم..... 

 

 

 

خدایا....باز هم نیاز به منجی حس میشود ...  

:دی

بابا از سفر برگشت... 

یکهفته بود ندیده بودمش... 

دلم...یعنی دل هممون براش تنگ شده بود...دورش جمع شده بودیم که دیدیم صدای بچه گربه میاد... 

مامانی رفت دنبال صدا...من گرخیده بودم...در اتاقشونو باز کرد و سریع بست و برگشت رو به ما و دستشو گذاشت رو دهنش که جیغ نزنه.... 

بهد یهو از توی پذیرایی هم صدای بچه گربه اومد..... 

انقدر خندیدیم که نگو..... 

 

سوغاتی بابا بود ...از ین اسباب بازیهای بچه گربه مانند باطری خور دکمه دار میومیو کنان!!!! 

وقتی تنها میره سوغاتیاش به سنمون میره ولی وقتی با این دوستش میره چون اون دوتا دخترکوچولو داره...عروسک و اسباب بازی میاره... جو میگیرش انگار....قربونش برم... 

------------------------------------------------------------------- 

امروز مثل این خبیثا واکسن میزدم واسه بچه ها.... 

اولیو که زدم....مشکلم حل شد! دیگه توی راهرو هر بچه ای رو میدیدم احساس میکردم باید بش واکسن بزنم 

 

------------------------------------------------------------------- 

تنها مورد آزاردهنده این روزا آلودگی هواست.....وگرنه همه چیز عااااااااااالیه.....