مامان صدام کرد گفت برو از انباری توی حیاط پیاز بیار....
رفتم..سرد بود
یاد اون روزایی افتادم که یه عالمه گچ رنگی میگرفتم و یه فرش کوچیک و دفتر دستک ریاضیمو بر میداشتم و جلوی در انباری که قبلآ سیاه بود بساط پهن میکردمو مشقای ریاضیمو اول رو تخته وبعد توی دفترم مینوشتم....
چقدر سرد بود و چقدر جو معلمی منو میگرفت و چقدر بهم خوش میگذشت....
.............................................................................................
موضوع آموزش به ایدز تغییر پیدا کرد...فردا برای رابطین....
..................................................................................................
با بحث هایی که امروز داشتیم و چیزایی که شنیدم به این نتیجه رسیدم که چقدر اوضاع دخترای دبیرستانی و راهنمایی خرابه و اصلا برام دیگه عجیب نیست اینکه بشنوم بیشترین راه انتقال بیماری ایدز ا ر ت ب ا ط ج ن س ی ه و چقدر تاسف خوردم و میخورم از اینکه دین داری سخت شده و چقدر نگران فرزندانم شدم.....
خدایا....باز هم نیاز به منجی حس میشود ...
ممنون
قشنگ بود ...
در مورد اوضاع دخترها تو این سنین جور دیگه ای فکر میکنم... (بگذریم)
رفتی یه پیاز بیاری ها.......................!:-)