روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

سرد...

مامان صدام کرد گفت برو از انباری توی حیاط پیاز بیار.... 

رفتم..سرد بود  

یاد اون روزایی افتادم که یه عالمه گچ رنگی میگرفتم و یه فرش کوچیک و دفتر دستک ریاضیمو بر میداشتم و جلوی در انباری که قبلآ سیاه بود بساط پهن میکردمو مشقای ریاضیمو اول رو تخته وبعد توی دفترم مینوشتم.... 

چقدر سرد بود و چقدر جو معلمی منو میگرفت و چقدر بهم خوش میگذشت.... 

 

............................................................................................. 

موضوع آموزش به ایدز تغییر پیدا کرد...فردا برای رابطین.... 

 

.................................................................................................. 

با بحث هایی که امروز داشتیم و چیزایی که شنیدم به این نتیجه رسیدم که چقدر اوضاع دخترای دبیرستانی و راهنمایی خرابه و اصلا برام دیگه عجیب نیست اینکه بشنوم بیشترین راه انتقال بیماری ایدز ا ر ت ب ا ط  ج ن  س ی ه و چقدر تاسف خوردم و میخورم از اینکه دین داری سخت شده و چقدر نگران فرزندانم شدم..... 

 

 

 

خدایا....باز هم نیاز به منجی حس میشود ...  

نظرات 3 + ارسال نظر
هادی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.tobegoo.blogsky.com

ممنون
قشنگ بود ...

یـــــک سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ

در مورد اوضاع دخترها تو این سنین جور دیگه ای فکر میکنم... (بگذریم)

تازه عروس کوچولو جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ http://sepideh-20.blogsky.com/

رفتی یه پیاز بیاری ها.......................!:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد