روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

بگم چرا؟

"چرا دیگه نمینویسی" سوالیه که امروز یه دوست وبلاگی ازم پرسید.اومدم بگم سرم شلوغه و وقت ندارم.اومدم بگم یا بیمارستانم و کشیک یا در حال گذروندن اوقات با همسر عزیزم.اومدم بگم دیگه حال نوشتن ندارم.اومدم بگم انقدر لحظه لحظه ی زندگیم زیبا شده که دیگه فرصت نمیشه بنویسم.اومدم بگم چون این تغییر بزرگ توی زندگیم رخ داده همه چیزو تحت تاثیر قرار داده.اومدم بگم... دیدم همش بهونه اس. حالا اینجا میگم که :       این روزا خیلی خوشحالم........خوشحالم از اینکه در کنار مردی قرار گرفتم که مهرش...محبتش.....عشقش برام قشنگترین لحظه ها رو ساخته.....و لحظه لحظه م پر شده از شکر خدا برای تمام اتفاقاتی که تا به حال افتاد و نیفتاد......حکمت......تقدیر......عاقبت بخیری.....اینا همش واژه هاییه که هرکس خودش باید حسش کنه....لمسش کنه....          برای همتون آرزوی بهترینها رو دارم.