روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

۴۰!

دیروز رفتم ۴۰ سالگی رو دیدم.... 

تنها پیامی که به من داد این بود که مسائل و مشکلاتتون رو با همسرتون در میون بذارین! همسرتونم شعور داشته باشه!!!! اونم خیلی زیاد!

بعضی وقتا به سرم میزنه....بی خیال همه بشم و ....محکم بغلش کنمو....ببوسمش.........

فقط ۷ دقیقه مونده...

دیشب رفتیم ۳۰نما.....هفت دقیقه تا پاییز... 

ادم این بازی حامد بهداد رو که میبینه....اصلآ میخواد بمیره....که اخرین لذتش این باشه..... 

اصلآ نمی خوای از سینما بیای بیرون....دوست داری بشینی و مزش زیر زبونت بمونه.... 

محسن طنابنده هم کولاک کرده بود.... 

کلآ فیلمش حرف نداشت.....خودتو وسط ماجرا میدیدی....درداشونو حس میکردی.....و شوری اشکهاشونو.....  

اقای علیرضا امینی دستت درست.....خوب کاری رو گردوندی......   

 

 

     

                

خر!

میگه: حالت چطوره؟خوبی؟ 

میگم:خوبم فقط دلم واسه یه خر تنگ شده! 

+:کدوم خر؟ 

ـ:مگه چندتا خر داریم؟ 

+:من چه میدونم....شاید پرورش خر زده باشی....شایدم من خودمو زدم به خریت! 

ـ: یعنی بعد از اینهمه مدت خودتو نشناختی؟!!!

رفت...برای همیشه....

سلام. 

۵شنبه اخرین امتحانمو با فضاحت تمام دادم و اومدم بیرون و زود اومدم خونه که بریم... به مراسم هفتم برسیم... 

روز شنبه ...عصر که از خواب پاشدم...شنیدم که بابا داره با شوهر خالم پچ پچ میکنه و میگه حالا میری اونجا چیزی نگیا...اخر شب با خاله بیاین تا همینجا بهش بگیمو دوتاشونو ببریم... 

سریع  اس ام اس دادم به ادیسون و گفتم چه اونجا خبریه؟ 

گفت خبریه؟؟؟؟!!!! ......به رحمت خدا رفت..... 

باورم نمیشد..... 

همون موقع اون یکی خاله زنگ زد....بابا توی حیاط بود....گوشی رو برداشم...صداش میلرزید....گفت چه خبره؟ 

من گفتم هیچی.... 

گفت چرا ...مثل اینکه داییت یه چیزیش شده....گفتم...نه بابا چیزی نشده...خبری نیست.... 

دیدم داره پس میافته...عصبانی شد گفت به بابات بگو یه زنگ بزنه به من و قطع کرد.... 

به بابا که گفتم....نمیدونست چیکار کنه... 

مامانم رفته بود ارایشگاه...اخه سه شنبه عروسی نوه ی خاله بود.... 

بقیش مثل یه فیلم بود....کسی باورش نمیشد دایی صادق رفته باشه....اونم درست روزی که کارت عروسی پسرش به دست همه رسید..... 

 

 

 

این یه هفته در رفت و امد بودیم و ۲تا امتحان اخرمو افتضاح دادم. 

فقط امیدوارم که نیفتم..... 

 

عروسی نوه ی خالم برگذار شد بدون اینکه خاله ها و دایی های مامانش باشن..... 

هنوز نمیدونه چرا نرفتیم و از دستمون دلخوره.....