-
بگم چرا؟
جمعه 5 آبانماه سال 1391 21:57
"چرا دیگه نمینویسی" سوالیه که امروز یه دوست وبلاگی ازم پرسید.اومدم بگم سرم شلوغه و وقت ندارم.اومدم بگم یا بیمارستانم و کشیک یا در حال گذروندن اوقات با همسر عزیزم.اومدم بگم دیگه حال نوشتن ندارم.اومدم بگم انقدر لحظه لحظه ی زندگیم زیبا شده که دیگه فرصت نمیشه بنویسم.اومدم بگم چون این تغییر بزرگ توی زندگیم رخ...
-
پایان نامه
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 12:52
زندگی وارد مرحله جدیدی میشه...... یه مرحله ی کاملا خصوصی... دوست ندارم لحظه های ناب زندگی با عشقم رو اینجا بنویسم.... بر میگردم به سمت کاغذ و قلم.... روزانه های غزل به آخر رسید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 19:05
مثل یه نسیم خنک توی این بیابون تنهایی داره میخوره توی صورتم. شنبه 20خرداد و سه شنبه 23خرداد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 خردادماه سال 1391 09:58
همه چیز داره عوض میشه و این یکم حالمو عوض کرده! کاش زودتر از چند سال دیگه میتونستم بفهمم حکمت این اتفاق چیه! و الان چون نمیدونم که به نفعمه یا به ضررم،نمیگم که حالم خوبه یا بد!
-
خسته نامه...
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 13:48
اتفاقات جالبی برام میفته اما وقتی میام خونه اونقدر خسته ام که نمیفهمم چطور میگذره! خیلی زحمت بکشم فقط میتونم بیام یه ایمیل و کامنتی چک کنم و بخوابم. اول به خاطر اینکه نشد که بشه که با رفیق شفیقم این بخش رو بگذرونم داشتم دق می کردم...اما خب بعدش گفتم اشکال نداره و نباید نا شکری کنم کلا. خدارو شکر نور(اسم دوستمه که توی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 18:57
اصولا یک اینترن یا خونه نیست....یا وقتی هست خوابه! کار این بخش خیلی سنگینه... آقا داغونما....اصلا له له!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 22:30
از فردا صبح که برم....تا ساعت ۶ عصر اول فروردین کشیکم. بعدشم میان دنبالم و یه ضرب میریم سفر. ژس وقت نمیکنم بیام و بهتون تبریک بگم. امیدوارم که سالا ۹۱ برای همتون ژر از اتفاقای خوب باشه و دلاتون شاد....رنگ غصه رو نبینید و سلامتیتون حفظ بشه. سر سال تحویل تنهام...یادم کنید.
-
تمامه 90 من!
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 16:49
هفت سین امسال من تکمیل نیست.......یک سین ندارد....هفت سین نیست..... امسال معلوم نیست سر سال تحویل برسم خونه.... اولین کشیک اینترنیم 29ه..... برای اومدن سال جدید هیچ شوقی ندارم.... سال ۹۰ برام پر بود از فراز و نشیب...سختی و شیرینی....و تنها خدا بود که ....بود.... اتفاقات زیادی افتاد....خوشی هاش بیشتر بود شکر خدا...اما...
-
راحت شدم....
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 19:25
۵شنبه که امتحانمو دادم.....موقع برگشتن...توی راه علی لهراسبی گوش دادمو گریه کردم... تا رسیدم خونه و مامان اومد در رو باز کرد افتادم توی بغلش و های های گریه کردم...داغون بودم....انقدر سخت بود و حس بدی داشتم که اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه... واقعا شانس آوردم که تصادف نکرم..... اونروز توی خونمون کارگر اومده بود برای...
-
مغز عاشق!
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 17:12
سه شنبه ها توی برنامه ی صبحی دیگر شبکه ۷ طرفای ساعت ۱۰ یه آقایی میاد درباره موفقیت و هدف و از اینجورر چیزا صحبت میکنه (البته اگه بذارن!!!) به نام مهندس عظیمی. گفتم اگه بذارن چون واقعا نمیذارن!!!! یعنی تو فکر کن بازی ایران استرالیا بودااا اون لحظه که خداداد داره میدوئه سمت دروازه....یهو برق بره!!!!! اینم قضیه اش همونه...
-
قرض!
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 20:59
شب ۷ محرم بود....رفته بودم مسجد محل...ساعت حدود ۶:۳۰ بود که از طرف یکی از دوستان دوره ی راهنمایی و البته تنها دوستی که از اون دوران تا الان باهاش رابطه دارم یه اس ام اس اومد: *سلام.میتونم از دوستیمون سوء استفاده کنم؟ --سلام.این حرفا چیه؟ شما جون بخواه! (توی این ۱۲ سال دوستی تا حالا هیچی ازم نخواسته بود) *واقعا باید...
-
غافلگیر شدیم
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 11:03
یه دوست عزیز دارم که مثل خواهر میمونیم برای هم. باردار بود.قرار بود دوشنبه ی آینده فارغ بشه و من بهش قول داده بودم پیشش باشم. برنامه هام همه ردیف بود...دیشب طرفای ساعت ۷:۳۰ اس ام اس زد که دخترم به دنیا اومد! جدا از ذوقگولگی شدیدی که توی خونه راه افتاد کلی دلم سوخت که پیشش نبودم. قدمش مبارک باشه و همیشه سالم باشه.
-
اتاق کوچک
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 17:39
چرا تا الان سعی نمیکردم آدمای دنیامو زیاد کنم؟ تا یادم میاد سعی کردم حذف کنم...یکی یکی...منتظر بهونه بودم برای خلوت کردن دنیام. البته خب دلایل خودمو داشتم.مثلا میگفتم وقتی نمیتونم رفتارها و حرفهای یه آدم رو تحمل کنم چرا باید توی زندگیم نگهش دارم؟! :لا آدما خیلی سخت وارد زندگیم میشدن اما در مواقع لزوم راحت بیرون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1390 13:36
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکت شود٫ بدیدم و مشتاق تر شدم!!!!
-
زرد شدم م م م م م م
سهشنبه 27 دیماه سال 1390 22:13
یعنی من از ساعت ۴:۴۵ تا همین الان این بوده قیافه ام! امروز سنسی ناغافل ازم امتحان گرفت و من قبول شدم و کمربند زرد کاراته گرفتم! فردا باید برم دانشکده برای امتحان پره انترنی ثبت نام کنم.....این در حالیه که هنوز نه تنها پروپوزال ندادم بلکه موضوع هم ندارم و بلکه تر اینکه استاد راهنما هم ندارم! کلا نمیدونم باید چیکار کنم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 18:43
کلا خیلی خوشحالم که گول خوردم و رفتم باشگاه ثبت نام کردم. آدم گاهی تو زندگیش یه گولایی میخوره که کلی بهشون افتخار میکنه. منم گول خوردم و رفتم باشگاه...حالا تنها ساعتی که میتونستم برم...ورزش کارانه بود! گفتم میرم میخندم کلی فوقش. انقدر خوش میگذره تو این کلاس به من... مخصوصا کتکایی که میخورم! مثلا سنسی (نام استاد در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 23:15
بالا بری پایین بیای فایده نداره وقتی میگم حس درس خوندن ندارم یعنی ندارم! امروز رفتم شلوار بگیرم......اندازم نبوود!!!!!! یعنی اونی که من خوشم اومد ازش برام کوچیک بود!!!! من قبلنا دست رو هرچی میذاشتم میشد بخرم...اصلا پرو نمیکردم تو مغازه! این اولین بار بود که اینجوری شد! چااااااااق شدم یعنی؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 23:14
بالا بری پایین بیای فایده نداره وقتی میگم حس درس خوندن ندارم یعنی ندارم! امروز رفتم شلوار بگیرم......اندازم نبوود!!!!!! یعنی اونی که من خوشم اومد ازش برام کوچیک بود!!!! من قبلنا دست رو هرچی میذاشتم میشد بخرم...اصلا پرو نمیکردم تو مغازه! این اولین بار بود که اینجوری شد! چااااااااق شدم یعنی؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 12:01
یه صندلی...در صورتی میتونه سنگین ترین وزن دنیا رو تحمل کنه که ۴ تا پایه ی محکم و سالم داشته باشه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 22:03
از بخش پوست بدم میاد.خیلی زیاد. دربارش صحبت نمیکنم! این آخرین بخشه. خدا کنه دولت 4شنبه رو تعطیل کنه.استادمون امتحان میان بخش رو گذاشته اون روز! بابا خب فردای عاشوراست. اخه کی میتونه این دو روز درس بخونه؟ حالا هرکی بتونه...من نمیتونم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آبانماه سال 1390 20:41
یه هفته بارون....منو کشت...امروز به خورشید کلی چپچپ نگاه کردم که چرا در اومده!!!البته چون ساغر(گلدونمه) شدیدا به نور خورشید احتیاج داره و دیگه کم کم داشت افسردگی میگرفت حالا بخشیدم خورشیدو! بخش رادیو داره منو بیش از پیش دیوونه ی خودش میکنه.صبحا میرم میشینم پیش دکتر الف و سونو تماشا میکنم.دمش گرم کلی برام توضیح میده....
-
مدرسه ها واااا شده ه ه ه!
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 00:11
همه چی قاطی پاتی شده افتضاح. امروز برا همه اول آبان بود و برای من اول مهر!!!! عین این کلاس اولیا همش تو دانشگاه نیشم باز بود.دلم واسه بچه ها تنگ شده بود. این سرعت اینترنت شدیدا رو اعصابمه! تا امشب اصلا سایت بالا نمیومد! حالا چش نزنم امشب خوبه. فردا روز بزرگیه.هر روز روز بزرگیه البته اما فردا خیلی خوبه.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1390 14:50
دلم برای صفای حرمت تنگ شده...
-
باز مینویسم
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 22:30
حالم از فیض بوق به هم میخوره. اینو شاید تا حالا ۱۰۰ بار گفته باشم اما اینبار واقعآ از ته دل دارم میگم. واقعا از کار و زندگی افتادم. جنبه ندارم که! برگشتم اینجا که شاید حالم بهتر بشه. اونجا همه آشنان.نمیشه از روزام بنویسم. اما اینجا راحتم. اینجا میتونم بنویسم که چقدر دلم برای رفیقم تنگ شده. حالا باز دمش گرم هنوزم هست!...
-
MDD
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 22:15
وقتی هیچ چیز جالبی وجود نداره وقتی دیگه حال خندیدن نداری وقتی هیچ کس نمیتونه خوشحالت کنه وقتی اشتهای خوردن غذای مورد علاقه ات رو نداری وقتی چیزی نیست که دلتو بهش خوش کنی وقتی هیچ دلبستگی ای نداری وقتی منتظر رفتنی وقتی اماده ی رفتنی اونوقته که نگرانت میشم و میگم مراقب خودت باش!
-
سهم من...
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 18:16
اینکه بدونی چی داره به سرت میاد ...اصلآ خوب نیست. خوبه که بدونی درمان بیماری چیه...چه کارایی میشه برای بیمار انجام داد تا حالش خوب بشه... اما... اصلا خوب نیست که بدونی چی داره به سرت میاد... و از اون بدتر اینه که هیچ کاری نتونی برای بهتر شدنت بکنی....
-
یا حسین
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 15:18
سلام... یعنی خدا حافظ... عازم کربلا هستم. جای شما خالی. خدا حافظ...
-
شمارش معکوس
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 22:50
این روزا از اون روزاست که دوست دارم زود بگذرن پاییز عزیز من در راهه با کلی خبر
-
روزنامه!
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 00:57
خاله ی عزیزم بعد از ۶ ماه برگشت. تا حالا انقدر ازمون دور نبود. دلم کلی براش تنگ شده بود. خدایا شکرت که قبل ازاینکه به یه سفر طولانی بره فهمیدم که چقدر برام عزیزه و قدرشو بیشتر میدونم. امروز اول شهریوره. از دکتر بودن مام فقط دارو پرسیدنشو بلدن!!!! هیشکی نیست بگه بابا...دکتر...روزت مبارک!!!! همه چیزو باید بهشون بگم؟...
-
دالّی!
شنبه 29 مردادماه سال 1390 23:34
از چرخ زدن توی فیض بوووووق دیگه حالم به هم میخوره! یه مشت آدم به درد نخور که از کاه کوه میسازن! یه فامیل مزخرف که توی فیض بووووقم به مزخرفیشون ادامه میدن. دوباره بر گشتم همینجا. همینجا آرومم. دیشب شب احیا بود و عالی من هر جای دنیا که باشم شبای احیا خودمو میرسونم به مسجد محلمون عالیه دوست دارم این شبا رو. خوش به حال...