-
اسفن و اسپند دونه!!!!
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 20:44
یادم باشه از این به بعد توی وبلاگمم اسپند دود کنم! درست فردای روزی که پست قبلی رو گذاشتم...استاد معلوم الحال آنچنان جفت پایی وسط صورت ما رفت و آنچنان حالی از ما گرفت که هرچه مینگرم ان سرش را پیدا نمیکنم!!!!! اخه دوستان عزیز!!!ارزش رفاقت خیلی بیشتر از این حرفهاست....این چه بلایی بود که برای ما خواستید و نازل شد؟؟؟؟!!!...
-
آدم باش...
شنبه 11 دیماه سال 1389 20:16
از زمانی که توی بیمارستان چشم باز کردم و با موجوداتی به نام بشر!!!!آشنا شدم....هر لحظه بعد از تجربه ی هر چیز تازه ای بلافاصله به این نتیجه میرسیدم که: بذار وقتی مجبوری خودت تجربه کنی....واقعآ خودت تجربه کنی !!!!!توضیح میدم: یعنی وقتی یه اتفاقی قراره توی زندگی تو بیفته و لاجرمی که باهاش مواجه بشی...نرو تحقیق کن از...
-
بازماندگان...
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 20:16
از تجمع توی مهدیه ی تهران برگشتم...توی ماشین نشسته بودم منتظر یه نفر... یه گروه از امت حزب الله با دادن شعار مسیر رو داشتن بر میگشتن... یه پیرزنه از یه پسر جوون پرسید چه خبره؟ پسره گفت:تظاهراته! اینا موافقان...حقوق بگیران....نمیشنیدم پیرزنه چی میگفت ولی پسره میگفت: آشغالاشون موندن!!!!خوباشون مردن...آشغالاشون موندن...
-
وای...
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 18:22
اومده با آب و تاب میگه: خیلی خوابم میاد تا صبح بیدار بودیم. ساعت ۱۲ شب تازه رفتیم خونه عموم...قبلش هیئت بود تو پارکینگشون...مداحم از قبل عموم دعوت کرده بود بیچاره تا اومد بالا ما رو با اون وضعیت دید گرخید!!!حتمآ با خودش گفته ۱۷ شب یس تو گوش خر خوندم!!!!!!! این خاطره ی شب یلدا ی یکی از بچه های دانشکده بود..... فقط...
-
این روزها...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 19:16
کلاس داره بگی: من؟ تلوزیون ایران؟ عمرآ!!! مگه خر گازم گرفته تلوزیون ایران ببینم؟ با اون برنامه های مزخرفش!!!! کلاس داره از توی کیفت صدای زنگ موبایل بیاد....بعد تو بعد از اینکه ۵ تا گوشی از تو کیفت در آوردی...یهو دست کنی تو جیبت بگی...اینه!!!!! کلاس داره یه وبلاگ بزنی بگی تنهام...خیلی تنهام....یه همدم میخوام.... کلاس...
-
روان ۱
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 17:15
عجب بخشیه این بخش روان!!!! جاتون خالی بود امروز... از همه دردناک تر برای یه بیماری که مشکل روان داره اینه که خونوادش توی درمانش همکاری نکنن. به خصوص در مورد تهیه داروهاش. امروز استادمون یه حرفی زد....گفت مرد اگه سنش بره بالا ولی آهی در بساطش نداشته باشه نه زنش بهش احترام میذاره نه بچه هاش..... دلم سوخت...خیلی. خدایا...
-
هندوانه بی هندوانه
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 16:52
وقتی میگه کیلویی ۶ تومنه! وقتی اونی که انتخاب کردم ۴ کیلوئه! وقتی میشه ۲۴ تومن! میمیرم امشب هندونه نخورم؟؟؟؟؟ حالا یلدا بی هندوونه صبح نمیشه؟ خدایا دین و ایمون به کنار.....ادمیت این فروشنده ها کجا رفته؟
-
آمار بی آمار
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 16:01
دو شنبه ی پیش...وقتی از خانه بهداشت روستایی برگشتیم....سریع برگشتم خونه و بساطمو جمع کردم و یه دوش و آژانس و ترمینال..... بی خیال کلاس فرداش شده بودم...این موقعیتا کم پیش میاد توو زندگیم که بخوام کلاس بپیچونم. خلاصه فردا صبحش ساعت ۱۰ جلوی بخش رادیولوژی بیمارستان نشسته بودم که اس اومد: کلاس آمار امروز تشکیل نمیشه!...
-
هفته نامه!!!
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 19:12
سلام سلام سلام. علت غیبتم مسافرت و امتحان پایان بخش و یه مشکل کوچولو بود که به لطف خدا برطرف شد. توی همه ی این روزایی که نتونستم بیام نت و بنویسم از روزام کلی حس میومد و میرفت که شدیدآ احتیاج داشتم اینجا بنویسم... اما الان که دیگه حس گفتنش نیست شاید نوشتنش یکم زوری بشه و از دل بر نیاد و به دل نشینه. دوست داشتم از...
-
سرد...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 16:28
مامان صدام کرد گفت برو از انباری توی حیاط پیاز بیار.... رفتم..سرد بود یاد اون روزایی افتادم که یه عالمه گچ رنگی میگرفتم و یه فرش کوچیک و دفتر دستک ریاضیمو بر میداشتم و جلوی در انباری که قبلآ سیاه بود بساط پهن میکردمو مشقای ریاضیمو اول رو تخته وبعد توی دفترم مینوشتم.... چقدر سرد بود و چقدر جو معلمی منو میگرفت و چقدر...
-
:دی
شنبه 13 آذرماه سال 1389 16:52
بابا از سفر برگشت... یکهفته بود ندیده بودمش... دلم...یعنی دل هممون براش تنگ شده بود...دورش جمع شده بودیم که دیدیم صدای بچه گربه میاد... مامانی رفت دنبال صدا...من گرخیده بودم...در اتاقشونو باز کرد و سریع بست و برگشت رو به ما و دستشو گذاشت رو دهنش که جیغ نزنه.... بهد یهو از توی پذیرایی هم صدای بچه گربه اومد..... انقدر...
-
انتخاب
جمعه 12 آذرماه سال 1389 10:36
انتخاب همیشه برام سخت بوده یعنی بعضی وقتا در حد بنز شک دارم و هی فکر میکنم اگه از این بگذرم وچیز بهتری پیدا نشه چیکار کنم....همینطور در مورد اینکه اگه اینو انتخاب کنم و توی کمتر از ۳۰ ثانیه یه چیز خیلی خیلی خیلی بهتر پیدا بشه چی؟اونوقت چی میشه؟! الان توی یک همچین وضعیتی هستم. فرض کنید که من علاقه دارم بدونم توی...
-
ورزش!!!
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 16:23
میگن ورزش دشمن اعتیاده ها.....من باور نمیکردم! از شنبه دارم میرم یه باشگاه توپ. ببین چقدر سر ذوق بودم که امروزم با وجود تعطیلی تهران پاشدم رفتم. خواهرم اول میرفت این باشگاهه....بعد انقده تعریف کرد منم هوس کردم و رفتم....بعد دوتایی انقده تعریف کردیم که دیشب اخوی گرام هم هوس کرد و گفت فردا با هم بریم! البته فکر نکنید که...
-
عجیبه!
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 22:27
دیروز نشستم نوشتم....منتشرم کردم.....امروز تعجب کردم......صفحه ی وبلاگ رو که باز کردم... نبود....! کلآ اینکه احساس کنم یکی دیگه هم کنارم زندگی میکنه که نمیبینمش....حس غریبی نیست... خلاصه اینو بگم در باره ی پستی که پرید: انگار قسمت نبوده که بنویسم و اون دوتا بخونن. فقط بگم : امیدوارم مثل بقیه ی حرفاش دروغ نباشه....خیلی...
-
ای بابا...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 22:47
از چاله ی بخش زنان در آمدیم و به چاه فیلد بهداشت افتادیم.... گویا خیالمان خام بود و زهی خیال باطل و باید انگار خدایمان رحم کند.....
-
برای مهربونیات...
شنبه 29 آبانماه سال 1389 13:12
اهنگ وبلاگ تقدیم به تو که با مهر ناتمامت بهمون امید و انرژی میدی. ببخش اگه اینروزا دلواپس و نگرانت کردم... دوست دارم مهربون ترین مادر دنیا
-
خوشحالم...
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 19:34
امروز روز اولینهای من بود.... خوب بود... عالی... خیلی خسته ام.... خوابم میاد ولی نمیشه بخوابم.... وای خدا...کمکم کن....نیرو بده بهم...
-
اعتراف نامه!
شنبه 15 آبانماه سال 1389 16:48
س.ن: چیز مهمی نیست....نخوندینم..نخوندین! باید اعتراف کنم.... که دیوونه ی مختارنامه شدم! و البته از دیدن ملک سلیمان هم سیر نشدم. و قهوه ی تلخ (جدا از بعضی لغاتش که بعضی به خاطرش شاکی شدن ولی جا داره بگم بچه ها ی امروز فحش هایی توی خیابون میشنون و البته توی مدرسه به کار میبرن که در مقابل پدر سوخته و... سوسکه!!!! ) رو...
-
با مخاطب خاص
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 17:47
بعضی وقتا میشه که دلت میخواد یه فریاد درست و حسابی بزنی و یه سری ادم مزخرف توی زندگیتو بذاری جلوتو هرچی دلت میخواد بهشون بگی... اما نمیشه. میدونی؟ نمیشه! دلت میخواد بعضی هارو بگیری همچین بکوبی به هم که کلآ مجبورشن دوباره پی بریزن و جدید بسازن!!!! اما نمیشه.میدونی؟نمیشه! اینجام که نمیشه حرف زد! از سر سادگی و صداقت میای...
-
به به
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 10:48
مه دیروز خیلی چسبید.... پیاده روی و تنهایی و چتر بی چتر و بارون و لبخند.........فقط 2تا چیز کم بود.... آی پاد و بستنی قیفی...
-
آخ...یوهو.....دیگه نبینمت!!!!
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 21:51
خیلی خسته ام!!!! پا ندارم انگار.... فکر کنم تا چند سال دیگه مجبور شم ویلچر بگیرم. اخه هرچی بیشتر میگذره...بیشتر باید راه برم! اسم نینی نیکا شد! دوستش می دا ری ام! هنوز ندیدمش. هی تو!!!! دیگه دلم نمی خواد اینجارو بخونی! گند زدی به امروزم. ولی دیگه نمیذارم..... دیگه نمیذارم همچین موقعیتی برات پیش بیاد. خدای من...
-
این روز را به خاطر بسپار...
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 19:59
امروز صبح توی مورنینگ... اپروچ به پره اکلامپسی رو رفتیم! خیلی چیزا یاد گرفتم. فردا امتحان دارم. نمیخوام بد بشه! راستی.امروز دو تا اتفاق خوب دیگه هم افتاد: ۱. ۱۵+۱*=۱۶! ۲. ۲ساعت صحبتیدی ام!!!!!با مشغولک! پ.ن: این پست صرفآ جهت یاداوری برخی مطالب در سالهای دور است و مختص نویسنده. و هیچ ارزش دیگری ندارد!
-
پووووووف
جمعه 23 مهرماه سال 1389 14:59
اینکه یکی فکر کنه خیلی رفیقته و اینو هی به تو گوشزد کنه ولی تو هرچی میگردی پیداش نکنی وحشتناکه!
-
فصل من!
جمعه 23 مهرماه سال 1389 11:52
وقتی زمستونه....دلم بهار میخواد... وقتی بهاره....دلم تابستون میخواد... وقتی تابستونه.....دلم پاییز میخواد.... ولی وقتی پاییزه....دلم میخواد همش پاییز بمونه.... پاییزو بدجوری دوست دارم.... توی پاییز انرژیم چند برابر میشه.... دوست دارم تمام اتفاقای مهم زندگیم توی پاییز بیفته.... و هر سال منتظر یه اتفاقم....
-
یه پیغام...
جمعه 23 مهرماه سال 1389 11:24
دیشب یه فرشته ی کوچولو ی دیگه گول خورد و برای ادامه ی زندگی......اومد به زمین..... چرا فرشته ها ادم نمیشن!!!!!! ............ پیام اخلاقی قضیه: زندگی همچنان در جریان است....
-
کنترااندیکاسیون....
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 13:21
من عمرآ سراغ تخصص زنان نمیرم.... خیلی رشته ی افتضاحیه. همه ازت انتظار شنیدن خبر خوش دارن فقط. اما تو گاهی مجبوری بگی.....مادر از شدت خونریزی....رفت.... یا بچه CP شد..... یا هر خبر بد دیگه درباره ی سلامت مادر و جنین.... من هیچ وقت دور و بر تخصص زنان نمیرم......
-
هه هه!
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 16:22
حال میکنم یه اس ام اس یا یه کامنت رو نخونده پاک کنم . به همین راحتی. با یه لبخند خوشمزه. حال میکنم....عوض شدم ...خوشحالم. ....................................................................... من دکترم.....تو اولین و اخرین مریضی نیستی که من میبینم.
-
D:
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 16:11
عاشق اهنگ وبلاگم هستم! دوست دارم بذارمش رو وبلاگم. هرکیم دوست نداره بشنوه.... اسپیکرشو خفه کنه! ایکون یه ادم لجباز!
-
ثبت احوال!!!!
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 15:52
خستگی این دو روزو میذارم پای همون ۱۰۰ سال سخت اول زندگی. دیروز ترکوندم.... از دانشگاه تا سر حافظ پیاده رفتم.....بابا اونجا اومد دنبالم....رفتیم بازار موبایل تهران...گوشیمو دادم خوکشلش کنن و برنامه روش بریزن......توی این فاصله که گوشیم زیر دست مهندس بود با تاکسی رفتیم منیریه...داریوش اینا رو خریدم....پیاده!!!!!!برگشتیم...
-
علم بهتر است یا سروط!!!!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 19:20
دلمان هوس اعتیاد به چایی کرده است! اما به دلیل انمی نمیتوانیم چای و کافئین بزنیم به بدن. به جایش خودمان را با اب سیب سبز سرگرم میکنیم! تا شاید مرحمی باشد برای حال نزارمان!