-
یهویی!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 19:14
چقدر سخته وقتی کسی رو از خودت میرونی که دلت نمیخواد حتی یه لحظه نباشه!
-
من چم شده؟
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 17:35
دو روزه چشام ۴تا میبینه همه چیزو! سه روزه که میخورم تو درودیوار! و دقیقآ ۵ روزه که قلبم داره تند تند میزنه! management? DDx? Tx? a
-
روزنامه!
شنبه 17 مهرماه سال 1389 17:16
من گاهی اونقدر خسته میشم که یادم میره چقدر خسته ام..... اون روزایی که اینجوری میشم رو خیلی دوست دارم. قیافم دیدنی میشه. ............................................................................. توی این بخش ۶تا استاد دارم....یکیشونو خیلی دوست دارم. احساس میکنم وقتی بزرگ شم شبیه اون میشم....
-
مهربانم...
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 18:17
حالش هر روز بد و بدتر میشه... خدایا خودت به دادش برس.... خدایا تمامش نکن... الان وقتش نیست خدا.... بگذر....بیا و بذار یه روز خوش ببینه... همه چیز دست توئه... من خیلی وقته تسلیم امرت شدم....به امید فضل و کرمت....
-
برای تو که اینجایی...
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 14:48
-
مهر در مهر.
شنبه 10 مهرماه سال 1389 18:29
روزایی که با بودن تو ...قشنگترین روزای زندگیمه. مهرت توی مهرماه میچسبه....اونم گوشه ی یه کافه.... امروز واقعا خوش بودم.....ممنون برای تمام محبتات.
-
تلخ و شیرین.
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 14:55
بوی عطر و سیگارش که به مشامم میرسه.....حالمو جا میاره!
-
قاطی پاطی
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:27
برای برگردوندن یادداشتای قدیمی به مشکل برخوردم اینه که چندتاش به عنوان یاد داشت جدید برگشت. از اختلال ایجاد شده معذرت!
-
با عجله!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:25
سلام! اهل خونه دارن میرن کربلا! کلی کار و بار!!! دارن. و طبق معمول ۳/۲ ش روی دوش منه. توی این چند روز دریغ از یک کلمه درس!!!!! خدا به داد برسه با امتحان پایان بخش و من و سوادم و شانسم!!!!!!!! با عرض پوزش .....من دارم بلعیده میشم ....پس بهتره زودتر برم!
-
رفتن...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:24
راهیشون کردم..... اخی.....دلم براشون تنگولیده.... ایشالا به سلامت برگردن .... خونمون شخم زده شده! انگار هرچی که می خواستن ببرن در اعماق خونه بوده! خدایا اخه من چیجوری این خونه رو مرتب کنم؟ این گربه هه که توی انباری حیاط بچه گذاشته دیگه داره منو دیوونه میکنه! دارم کم کم مرده ی رفتارش میشم. این کتابام باز نمیمونن که من...
-
ذغال خوب و رفیق بد!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:24
سلام! امروز یه روز خاص بود. با اینکه عذاب اور بود و دوباره داشتم تسلیم تصمیم گذشته می شدم! اما موندم سر قولم. فکرم مشغوله. می خوام بهتون بگم که کمکم کنید. البته نه که اینجا مملو از جمعیته!!!!! خیلی کمک میشه بهم توی تصمیم گیری! حالا به هر حال میگم: من ادم خراب رفیقی هستم! شده از شیکمم بزنم واسه رفیق کم نمیذارم...ولی یه...
-
تا حالا...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:23
شده بخوای بترکی؟ شده بخوای با تراکتور از روی کسی رد بشی؟ شده بخوای ول کنی بری مسافرت اما نذارن؟ شده ببری از زندگی؟ شده دهنت اسفالت بشه؟ . . . نشده؟ مگه ممکنه؟ ------------------------------------------------------------------ بعد امتحانام میام اساسی!
-
دامن بازی!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:23
سلام! بنده در حال حاضر مشابه حیوان ساده لوح و چشم درشت و اروم و ساکتی شدم که دارای گوشهای درازیست! البته گوشهای بنده کم کم در حال دراز شدن است و تصور نکنید از بدو ورود اینگونه بوده! بنده در پرونده ی سوابقم تعداد اندکی از این حالتهای رشد گوشها رو دارم... مدارکشم موجوده.....نشووووووووون بدم؟ داشتم میگفتم که...
-
من اومدم اون رفت...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 14:58
دیروز تولدم بود. مهمونیشو پریشب گرفتمو کلی بهم خوش گذشت. فقط....بدیش این بود که ماهیم ....رفت...
-
اومدم دوباره.
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 14:28
یه لجن ارزش این کارا رو نداره. به یه ورم که اینجارو پیدا کرد. دلیل نداره تعطیل کنم اینجارو...داره؟ ....... تا اخر امروز جواب کنکور میاد. برای عزیز دلم ارزوهای خوب خوب میکنم. الهی که بیاد ور دل خودم... ....... منتظر بارونم....اونم شر شر....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 16:58
به علت لو رفت وبلاگ.. تعطیل شد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 16:37
پای یه ادم کثیف به اینجا باز شد متاسفم....برای خودم. خدا حافظ برای همیشه.
-
در جستجو ی صرفه!!!!
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 14:33
من و مامان ـ من در حمام!!!!: (صدای اواز) + مامان قاعدتآ بیرون از حمام!!!: چه خبرته...ابو ببند... - اومدم حموم ...نیومدم افتاب بگیرم که!!! علت نوشت: منو بکش....سروته اویزون کن...حلق اویز کن....ولی نگو توی حموم در مصرف اب صرفه جویی کن!!!
-
رمضان امسال
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 16:06
این ماه رمضون ما خیلی دیگه داره استثنایی میشه! خوشم میاد از این مدلش. اینکه ظهر بیدارشم....همون روی تخت یه سر بیام نت. بعد اذان و نماز.بعد برنامه ی سمت خدا و همزمان نت. بعدش تلاوت قران همزمان با شبکه ی ۳-قم. بعد تکرار جراحت.بعد به ترتیب فیلمای دیگه و البته همزمان نت. بعدش احتمالآ اماده شدن برای رفتن به مسجد محل برای...
-
یا الله
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 22:16
فکر کنم داره یه اتفاقایی دورم میفته که عاقبتش خیر نیست. خدایا دلم یه منجی میخواد.....
-
یوههوووو
جمعه 22 مردادماه سال 1389 00:39
سلاااام. من مسافرت بودم. با یه خبر خوش اومدم... چمدونمون پیدا شد! هووووررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا یکعدد کارگر افغانی برش داشته بود! با ترفندای بابایی اورد پسش داد! خدا رو شکر. البته همه چیزو باز کرده بود. بازی فکریارم باز کرده بود. فقط ببعی نیست. اونم اشکال نداره. بازم خدارو شکر....
-
درد!
جمعه 15 مردادماه سال 1389 14:58
خیلی درد داره... که بخوایش....با تمام وجود.... و اون بیاد از عشقش برات تعریف کنه... فقط لبخند بزنی و وقتی نمی بینت....اشک بریزی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مردادماه سال 1389 13:18
با امید فراوان امروز یه اطلاعیه تایپ کردم و منتظرم تا یابنده با شماره تلفن برادری تماس بگیره...
-
اومدم...
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 19:44
سلام! مشهد بودم.... کلی خوش گذشت. ایندفعه سیاحتی و زیارتی بود. سرزمین موج های ابی...عروسی دوست عزیزم کتی...و الماس شرق. امروز رسیدیم... البته از دماغمون در اومد... بابایی راه اهن اومد دنبالمون....بعد که رسیدیم خونه...وسایل رو از صندوق عقب برداشتیم... بابایی گفت چمدونو خودم میارم...ما رفتیم تو... بابایی چمدونو گذاشته...
-
پارک بان!!!!!!!
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 16:03
پارسال همین موقع ها بود. توی ماشین منتظر داداشی بودم که یه دختر اومد ماشینشو پارک کرد جلوی ماشین ما و رفت!!! از اینهمه نبوغ در حیرت موندم و تصمیم گرفتم ثبتش کنم! ا یناهاش حالا اینو مقایسه کن با پارک حاجیت که گاهی اینجوری میشه البته! ایناهاش
-
نههههههههههه!
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 12:38
تو وبلاگ یکی از دوستان یه پست خوندم... خیلی باهاش هم حس بودم. اصلآ فکر کردم خودم نوشتم تا این حد!!!! مریمی ار فضولی گفتی و کردی کبابم.... یک مادر و دختر موجود میباشد در فامیل ما که رفتار فضول منشانشون ادمو به.......ادمو داغون میکنه!!!! غافل بشی مثل شست تیر میپرن توی اتاقا!!!! مثلآ مهمونی داشتیم....اینا هنوز یخشون وا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 13:20
اینکه بدونی همون لحظه ای که تو داری دعای فرج رو میخونی.....میلیونها نفر دیگه هم دارن میخونن....یه حس خوبیه..... دیشب ساعت ۲۳...حس خوبی داشتم....خیلی خوب.... ------------------------------------------------------------------- سر قضایایی که برای برادرم پیش اومد...خیلی خوب اطرافیانمونو شناختیم.... دیشبم همسایمونو!!!!!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مردادماه سال 1389 18:43
وقتی توی چشماش نگاه میکنم..... .... ... .. .
-
۴۰!
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 20:12
دیروز رفتم ۴۰ سالگی رو دیدم.... تنها پیامی که به من داد این بود که مسائل و مشکلاتتون رو با همسرتون در میون بذارین! همسرتونم شعور داشته باشه!!!! اونم خیلی زیاد!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 19:21
بعضی وقتا به سرم میزنه....بی خیال همه بشم و ....محکم بغلش کنمو....ببوسمش.........