روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

دلم برای صفای حرمت تنگ شده... 

باز مینویسم

حالم از فیض بوق به هم میخوره. 

اینو شاید تا حالا ۱۰۰ بار گفته باشم اما اینبار واقعآ از ته دل دارم میگم.  

واقعا از کار و زندگی افتادم.  

جنبه ندارم که! 

برگشتم اینجا که شاید حالم بهتر بشه. 

اونجا همه آشنان.نمیشه از روزام بنویسم. 

اما اینجا راحتم. 

اینجا میتونم بنویسم که چقدر دلم برای رفیقم تنگ شده. 

حالا باز دمش گرم هنوزم هست! 

اخه معمولا بعد از ازدواج دیگه اون روابط قبلی از بین میره و یه حالتی میشه. 

خوشحالم که نه همسرش مانع روابط ما شده..نه خودش منو رها کرده. 

بهش خیلی احتیاج دارم. 

البته خوب یه مسائلی وجود داره که نتونیم مثل قبل کنار هم باشیم..اما خوب اون جبره. و تقصیر کسی نیست. شاید اگه من ۲تا تابستون گذشته رو نمیخوردم و نمیخوابیدم الان به جای سمیرا من کنارش بودم..ولی بازم اشکال نداره.همین برای من بسه که هست... 

امروز بود...خیلی بود...ازت ممنونم رفیق. 

از هفته ی پیش جلسات دندونپزشکیم شروع شده. 

هفته ی پیش و امروز ترمیم ...و از هفته ی بعد جراحی ۴تا دندون عقل! 

من نمیدونم حکمت وجود دندون عقل چیه....و نمیدونم چرا این اسمو براش انتخاب کردن؟ 

MDD

وقتی هیچ چیز جالبی وجود نداره 

وقتی دیگه حال خندیدن نداری 

وقتی هیچ کس نمیتونه خوشحالت کنه  

وقتی اشتهای خوردن غذای مورد علاقه ات رو نداری

وقتی چیزی نیست که دلتو بهش خوش کنی 

وقتی هیچ دلبستگی ای نداری 

وقتی منتظر رفتنی 

وقتی اماده ی رفتنی 

 

 

اونوقته که نگرانت میشم و میگم  

مراقب خودت باش!

سهم من...

اینکه بدونی چی داره به سرت میاد ...اصلآ خوب نیست. 

خوبه که بدونی درمان بیماری چیه...چه کارایی میشه برای بیمار انجام داد تا حالش خوب بشه... 

اما... 

اصلا خوب نیست که بدونی چی داره به سرت میاد... 

و از اون بدتر اینه که هیچ کاری نتونی برای بهتر شدنت بکنی....