بابا از سفر برگشت...
یکهفته بود ندیده بودمش...
دلم...یعنی دل هممون براش تنگ شده بود...دورش جمع شده بودیم که دیدیم صدای بچه گربه میاد...
مامانی رفت دنبال صدا...من گرخیده بودم...در اتاقشونو باز کرد و سریع بست و برگشت رو به ما و دستشو گذاشت رو دهنش که جیغ نزنه....
بهد یهو از توی پذیرایی هم صدای بچه گربه اومد.....
انقدر خندیدیم که نگو.....
سوغاتی بابا بود ...از ین اسباب بازیهای بچه گربه مانند باطری خور دکمه دار میومیو کنان!!!!
وقتی تنها میره سوغاتیاش به سنمون میره ولی وقتی با این دوستش میره چون اون دوتا دخترکوچولو داره...عروسک و اسباب بازی میاره... جو میگیرش انگار....قربونش برم...
-------------------------------------------------------------------
امروز مثل این خبیثا واکسن میزدم واسه بچه ها....
اولیو که زدم....مشکلم حل شد! دیگه توی راهرو هر بچه ای رو میدیدم احساس میکردم باید بش واکسن بزنم
-------------------------------------------------------------------
تنها مورد آزاردهنده این روزا آلودگی هواست.....وگرنه همه چیز عااااااااااالیه.....
این خنده برا اون قسمت که هر بچه ای رو میدیدی میخواستی آمپول بزنی، بود!