روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

اوه خدای من!

دیشب که میخواستم بخوابم به مامان گفتم که به بابا بگه صبح منو بیدار کنه که با هم بریم که!!! 

حالا نگو صبح بابا کلی منو از پایین صدا کرده و چون نیکا و مامانش توی اتاق من خوابیده بودن نتونسته بیاد بالا توی اتاق. و رفت.... 

من پاشدم و تا اومد به خودم بجنبم و اماده شم و صبحونه بخورم...شد ۷:۳۰ 

تا از خونه زدم بیرون یه تاکسی رسید سوارم کرد....بعد بهش گفتم اقا تا فلان جا هم میرین گفت بله...رسیدیم فلانجا! رفتم توی صف تاکسی بهمان جا!!!! وقتی رسیدم بهمان جا دوباره زودی تاکسی گرفتم واسه ی بیسار جا!!!!(مسیرم شطرنجی گفتم که یه وقت نیاین تعقیبم کنین!) خلاصه ی کلوم که با کمترین هدر رفتن وقت ساعت ۸:۳۰ رسیدم دانکده....یکم از این کلاس به اون کلاس رفتم دیدم خبری نیست! به مسئول آموزش گفتم پس بچه های عفونی کوشن؟ گفت: هه هه هه استاد گفتن بچه ها امروز برن خونه !!!!امروز باهاشون کاری ندارم!!! هه هه هه!!!! 

ای کوفت!!!! 

اومدم بشینم یکم آرامش کسب کنم  یادم افتد امروز حسابی کرایه ها رفته بود بالا! 

این مسیر رو من همیشه ۱۵۰۰ میدادم جمعآا امروز شد ۲۲۰۰!!!! 

پروردگارا! منه دانشجوی بدبخت بیچاره که یارانه هامم میره تو حساب سرپرست گرامی خونواده...از کجا بیارم آخه!!! 

ولی بعد از این فکرا رفتم عکسایی که کلی وقت پیش با خواهری رفته بودیم انداخته بودیمو گرفتم. 

کلی خوشمل شدن. 

کلی محلول شدم از دیدنشون. 

وهمه چیز یادم رفت. 

همیشه همینجوری بوده.....مردم با تغییرات سریع انطباق پیدا میکنن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد