روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

شمس!

از اینکه بخوام با شنیدن چهار جمله حرف و چهارتا سخنرانی در باره ی موضوعاتی که بعد از شنیدنش بگم: اااااا چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود..... جو گیر بشم و بگم از فردا روش زندگیمو عوض میکنم و بخوام در به در بیفتم دنبال بقیه ی سخنرانیا و کلاسای طرفو از اون روز ماستم به گفته ی اون آدم سیاه ببینم و روزو شب.......متنفرم. 

اما وقتی با شنیدن چندتا جمله درباره ی یه آدم و شنیدن بعضی از صحبتاش....حس کنم اون چیزی که همیشه بهش فکر میکنم و نمیدونم چیه و حتی  نمیدونم از کی باید دربارش بپرسم با وارد شدن به محدوده ی این ادم برام روشن میشه....دوست دارم برم دنبالشو به قول خودم جو گیر بشم و خودم رو از این ظلماتی که توش شدیدآ احساس تنهایی میکنم نجات بدم. 

این چه خوبه که خدا هواتو داشته باشه و بعد از اینهمه که ازش میخوای برات راهو یه جوری روشن کنه تا بهتر ببینی کجا داری میری...درست داری میری یا غلط...یه نفرو بذاره سر راهت و اون تورو اشنا کنه با یه آدی که شاید...بتونه نیازت رو برطرف کنه. 

این چه خوبه که حتی اگه یه روز مونده با اخر عمرت.....بفهمی کی هستی و چی هستی و برا چی اصلآ هستی؟! 

امروز خوشحالم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد