روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

نههههههههههه!

تو وبلاگ یکی از دوستان یه پست خوندم... 

خیلی باهاش هم حس بودم. 

اصلآ فکر کردم خودم نوشتم تا این حد!!!! 

مریمی ار فضولی گفتی و کردی کبابم.... 

یک مادر و دختر موجود میباشد در فامیل ما که رفتار فضول منشانشون ادمو به.......ادمو داغون میکنه!!!! 

غافل بشی مثل شست تیر میپرن توی اتاقا!!!! 

مثلآ مهمونی داشتیم....اینا هنوز یخشون وا نشده بود....نشسته بودن...خانوم عموم میخواست با تلفن حرف بزنه...رفت تو اتاق برادرم که اماده بود برای تعویض لباس مهمونا و ورود  به اون ازاد بود برای عموم!!! 

مادر بزرگم اونجا خواب بود....اومد رفت توی اتاق مامانم....این از نظر ما مشکل نداشت  چون باهاش خیلی صمیمی هستیم... 

بعد باورت نمیشه...دختر...ام!!!یهو مثل قرقی!!! پرید توی اتاق مامانم و تا تلفن خانوم عموم تمومشه وایساد جلوی اینه!!!!!!!! 

منو میگی!!!!۱ 

یا همین بحث کابینت و کمد و یخچال که بماند!!!!! 

مثل مادر شوهری میمونه که اومده جهاز عروسشو چک کنه!!!!! 

یه بار برادرم توی اتاقم بود پای کامی....چراغ خاموش بود..من توی اشپزخونه....اینم خونمون بود....عین مرغ پر کنده داشت تند توی هال و پذیرایی راه میرفت یهو از غفلت من سو استفاده کرد و پرید توی اتاقم.....فک کردد هیشکی نیست...چراغو روشن کرد داداشمو دید گفت: ا...تو اینجایی؟؟؟!!!!! بعد اومد پایین! 

هرکی بره تو ی اتاقم انقدر عصبی نمیشم که این بره! 

 

خودم اصلا اینجوری نیستم... 

هیچ وقت نشده در یخچال خونه ی کسی رو باز کنم. حتی اگه خود طرف بگه میگم..با اجازه!  

یا در مورد موبایل....من اصلآ فکرشم نمیتونم بکنم که موبایل یه نفر رو بگیرم دستم و چک کنم اما این دختره......وای ....رفتارش دیوونه کنندست! یه بار داشت اس ام اس چک میکرد....از دستش قاپ زدم و گفتم...این یه وسیله ی کاملآ شخصیه...مثل مسواک!!! می خندید میگفت بده بینیم!!!!!

حالا به قول تو...نمیدونم من اشتباه میکنم یا اونا..... 

خیلی حرف هست دربارش بزنم اما الان دوباره داره اعصابم میریزه به هم. 

خیلی بهم انرژی منفی میده....حتی اسمش! 

 

اینم لینک نوشته ی مریمی

اینکه بدونی همون لحظه ای که تو داری دعای فرج رو میخونی.....میلیونها نفر دیگه هم دارن میخونن....یه حس خوبیه..... 

دیشب ساعت ۲۳...حس خوبی داشتم....خیلی خوب.... 

 

------------------------------------------------------------------- 

سر قضایایی که برای برادرم پیش اومد...خیلی خوب اطرافیانمونو شناختیم.... 

دیشبم همسایمونو!!!!! 

گند زد به احوالاتمون.... 

خدا خودش جواب این ادما رو بده.... 

خدایا میدونی که تاب تحمل ناراحتیه مامانو ندارم..... 

------------------------------------------------------------------------------ 

برادرم کربلاست.... 

بابا تمام تلاششو کرد و تونست درست همون روزی که قرار بود مراسم عروسی باشه....داداشی رو فرستاد کربلا.... 

تنش سالم باشه خدا.... 

----------------------------------------------------------------------- 

خودمم با مامان ایشالا شنبه میریم مشهد... 

با خاله و خاله و دختر خاله و خانوم دایی. 

عروسی دوستم مشهده... 

البته هنوز بهم ادرس نداده.... 

و اگه نده...منم نمیپرسم....شاید تعارف کرده الکی!!!! 

--------------------------------------------------------------------------------------- 

روزا تکراریه....و بی هیجان..... 

شنبه تولدشه.... 

چی بخرم براش که هم همیشه همراهش باشه...هم تموم نشه...هم ....هم...هم....؟؟؟!!!؟؟؟

وقتی توی چشماش نگاه میکنم..... 

.... 

... 

.. 

 

۴۰!

دیروز رفتم ۴۰ سالگی رو دیدم.... 

تنها پیامی که به من داد این بود که مسائل و مشکلاتتون رو با همسرتون در میون بذارین! همسرتونم شعور داشته باشه!!!! اونم خیلی زیاد!

بعضی وقتا به سرم میزنه....بی خیال همه بشم و ....محکم بغلش کنمو....ببوسمش.........