روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

چیزی شبیه معجزه!

امروز به دلایلی استرس داشتم تا استاد بیاد. باید کاری رو قبل از اومدنش انجام میدادم که نداده بودم.به این دلیل که باید حتمآ همراه مریض رو میدیدم و با وجود درخواستم از پدر بیمار...ایشون ۲ روز من رو غال یا قال؟؟؟گذاشته بود. 

حالم خراب بود. احساس میکردم اگه استاد بیاد و ببینه که هنوز اون کارو انجام ندادم علاوه بر حذف بخش احتمالآ بهه رگبار می بست منو... 

نزدیک ساعت ۱۱ بود و وقت اومدن استاد که یهو سر پرستار گفت :همراه مریض اومده...بگم بیاد بالا؟ 

منم با اینکه نا امید بودم و میگفتم الانه که استاد بیاد گفتم بگین بیاد! 

بماند که چه مصیبتی کشیدم تا پدرش باهام صحبت کنه....یهو وسط صحبتامون...استاد زنگ زد و گفت که امروز نمیاد.... 

و این لحظه من یه چیزی یادم اومد: 

که تقریبآ ساعت ۱۰.۳۰ بود که توی کلاس با صدای بلند گفتم: 

خدا...تو برای من کافی هستی....تو برای من بزرگ تر از هر چیزی هستی که اطرافمه... 

هیچ اهمیتی نداره که استاد میخواد با من چه برخوردی بکنه... 

تو از همه چیز خبر داری و 

مهم اینه که پیش تو سر بلند باشم... 

این دنیا....هیچی نیست.... 

 

 

 

 

اینو نوشتم تا یادم بمونه برای همیشه و همیشه که خدای من خیلی بزرگه و فقط کافیه....بهش اعتماد کنم. 

دوووووووست دارم خدای مهربونم.

اسفن و اسپند دونه!!!!

یادم باشه از این به بعد توی وبلاگمم اسپند دود کنم! 

درست فردای روزی که پست قبلی رو گذاشتم...استاد معلوم الحال آنچنان جفت پایی وسط صورت ما رفت و آنچنان حالی از ما گرفت که هرچه مینگرم ان سرش را پیدا نمیکنم!!!!! 

اخه دوستان عزیز!!!ارزش رفاقت خیلی بیشتر از این حرفهاست....این چه بلایی بود که برای ما خواستید و نازل شد؟؟؟؟!!! 

ببینم فردا چی میشه حالا!!!! 

 

 

این خانوم علمداری منو کشته.....انقده دوست دارم این پیرزنو...احتمالا فردا مرخص میشه... 

از یه طرف دلگیرم چون دلم براش تنگ میشه...از یه طرف خوشحالم که حالش خوب شده.... 

همین طرف دوم کافیه....خداروشکر... 

 

امروز برای اولین بار  ECT دیدم....شوک الکتریکی که توی درمان بعضی از اختلالات روانی معجزه میکنه..... 

سخت بود....اما اثرش می ارزه...و خوبیش اینه که بیمار خوابه و چیزی متوجه نمیشه...

آدم باش...

از زمانی که توی بیمارستان چشم باز کردم و با موجوداتی به نام بشر!!!!آشنا شدم....هر لحظه بعد از تجربه ی هر چیز تازه ای بلافاصله به این نتیجه میرسیدم که: 

بذار وقتی مجبوری خودت تجربه کنی....واقعآ خودت تجربه کنی !!!!!توضیح میدم:  

یعنی وقتی یه اتفاقی قراره توی زندگی تو بیفته و لاجرمی که باهاش مواجه بشی...نرو تحقیق کن از اونایی که اون اتفاقو پشت سر گذاشتن.... 

تا با بیان تجربه های تلخشون تو رو دلسرد و نا امید نکنن...تورو نترسونن از مواجهه! 

اما هیچ وقت به خرجم نمیرفت....یعنی بازم دفعه ی بعد اینکارو میکردم 

حالا اینارو واسه چی گفتم؟ 

چون با ترس رفتم بخش ارتوپدی....اورولوژی....داخلی....زنان....و حالا روان.... 

خدارو شکر در مورد بخش جراحی و ENT و فیلد حرفی نشنیده بودم! 

 

اینارو گفتم که بگم : دارم توی بخش روان و با اساتیدش حال میکنم و همینجا...هرچی شنیدم درباره ی این بخش رو تکذیب میکنم..... 

اخیش...وجدانم ورم کرده بوداااااا

بازماندگان...

از تجمع توی مهدیه ی تهران برگشتم...توی ماشین نشسته بودم منتظر یه نفر... 

یه گروه از امت حزب الله با دادن شعار مسیر رو داشتن بر میگشتن... 

یه پیرزنه از یه پسر جوون پرسید چه خبره؟ 

پسره گفت:تظاهراته! اینا موافقان...حقوق بگیران....نمیشنیدم پیرزنه چی میگفت ولی پسره میگفت: آشغالاشون موندن!!!!خوباشون مردن...آشغالاشون موندن حقوق بگیر شدن!!! 

دلم سوخت....نه...آتیش گرفت ... 

دلم آتیش گرفت برای جانبازای شیمیایی که دارن لحظه به لحصه و با هر سرفه مرگو جلوی چشماشون میبینن... 

دلم آتیش گرفت واسه خونواده هاشون که دارن ذره ذره آب شدن مردای خونشونو میبینن... 

دلم آتیش گرفت واسه اون همسر جانبازی که با التماس و درموندگی دنبال دارو های همسرش میگشت... 

دلم آتیش گرفت برای جانبازای اعصاب و روان.... 

برای جانبازای ۷۵٪..... 

برای.... 

برای خیلیا.... 

برای پدرم... 

دلم اتیش گرفت از اینهمه بی انصافی.... 

خدایا....تو بزرگی....تو کافی هستی برای من....

وای...

اومده با آب و تاب میگه: 

خیلی خوابم میاد 

تا صبح بیدار بودیم. 

ساعت ۱۲ شب تازه رفتیم خونه عموم...قبلش هیئت بود تو پارکینگشون...مداحم از قبل عموم دعوت کرده بود 

بیچاره تا اومد بالا ما رو با اون وضعیت دید گرخید!!!حتمآ با خودش گفته ۱۷ شب یس تو گوش خر خوندم!!!!!!! 

 

 

این خاطره ی شب یلدا ی یکی از بچه های دانشکده بود..... 

فقط نگاهش میکردم.... 

کم نیست از این اتفاقا دور و برم.... 

یکی نیست از اینا بپرسه بازم میگین آخوندا دینو ازتون گرفتن؟؟؟؟ 

خیلی بی انصافیه که آدم خودشو بزنه به خریت!!!!!بعد بندازه گردن این و اون!!!!! 

هر چیزی یه حدی داره... 

یه حرمتی داره.... 

دین... 

امام حسین....  

نمیگم سر تا سر زندگیمونو بشینیم غم باد بگیریم نه....اتفاقآ توی دینمون نشاط وجود داره اما این برداشت غلط خودمونه 

تقصیر خودمونه که بچه هامونو فقط عاشورا و تاسوعا و خیلی هنر کنیم شبای احیا میبریم مسجد محل!!!این تو ذهنش جا میافته که دین و مسجد همش عزاداریه و گریه... 

اینه که همه چیز براش سطحی میشه 

اینکه از اول محرم فقط آهنگای غمگین ابی و گوگوش گوش میده براش تحول!!!!محسوب میشه... 

 

 این میشه که میگن وقتی امام زمان ظهور کنه انگار دین جدید آورده!!!از بس همه چیزو سر سری رد میکنیم... 

 

پ ن ۱: دست پدر و مادرمو میبوسم که محبت اهل بیت و لطافت دین رو توی وجودم کاشتن. 

پ ن ۲: خدایا راه راستت کجاست؟ دست ما رو بگیر و بکش توی راه خودت...