امروز به دلایلی استرس داشتم تا استاد بیاد. باید کاری رو قبل از اومدنش انجام میدادم که نداده بودم.به این دلیل که باید حتمآ همراه مریض رو میدیدم و با وجود درخواستم از پدر بیمار...ایشون ۲ روز من رو غال یا قال؟؟؟گذاشته بود.
حالم خراب بود. احساس میکردم اگه استاد بیاد و ببینه که هنوز اون کارو انجام ندادم علاوه بر حذف بخش احتمالآ بهه رگبار می بست منو...
نزدیک ساعت ۱۱ بود و وقت اومدن استاد که یهو سر پرستار گفت :همراه مریض اومده...بگم بیاد بالا؟
منم با اینکه نا امید بودم و میگفتم الانه که استاد بیاد گفتم بگین بیاد!
بماند که چه مصیبتی کشیدم تا پدرش باهام صحبت کنه....یهو وسط صحبتامون...استاد زنگ زد و گفت که امروز نمیاد....
و این لحظه من یه چیزی یادم اومد:
که تقریبآ ساعت ۱۰.۳۰ بود که توی کلاس با صدای بلند گفتم:
خدا...تو برای من کافی هستی....تو برای من بزرگ تر از هر چیزی هستی که اطرافمه...
هیچ اهمیتی نداره که استاد میخواد با من چه برخوردی بکنه...
تو از همه چیز خبر داری و
مهم اینه که پیش تو سر بلند باشم...
این دنیا....هیچی نیست....
اینو نوشتم تا یادم بمونه برای همیشه و همیشه که خدای من خیلی بزرگه و فقط کافیه....بهش اعتماد کنم.
دوووووووست دارم خدای مهربونم.