روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

روزانه های غزل

یک غزل نا تمام

بگم چرا؟

"چرا دیگه نمینویسی" سوالیه که امروز یه دوست وبلاگی ازم پرسید.اومدم بگم سرم شلوغه و وقت ندارم.اومدم بگم یا بیمارستانم و کشیک یا در حال گذروندن اوقات با همسر عزیزم.اومدم بگم دیگه حال نوشتن ندارم.اومدم بگم انقدر لحظه لحظه ی زندگیم زیبا شده که دیگه فرصت نمیشه بنویسم.اومدم بگم چون این تغییر بزرگ توی زندگیم رخ داده همه چیزو تحت تاثیر قرار داده.اومدم بگم... دیدم همش بهونه اس. حالا اینجا میگم که :       این روزا خیلی خوشحالم........خوشحالم از اینکه در کنار مردی قرار گرفتم که مهرش...محبتش.....عشقش برام قشنگترین لحظه ها رو ساخته.....و لحظه لحظه م پر شده از شکر خدا برای تمام اتفاقاتی که تا به حال افتاد و نیفتاد......حکمت......تقدیر......عاقبت بخیری.....اینا همش واژه هاییه که هرکس خودش باید حسش کنه....لمسش کنه....          برای همتون آرزوی بهترینها رو دارم.

پایان نامه

زندگی وارد مرحله جدیدی میشه......

یه مرحله ی کاملا خصوصی...

دوست ندارم لحظه های ناب زندگی با عشقم رو اینجا بنویسم....

بر میگردم به سمت کاغذ و قلم....

روزانه های غزل به آخر رسید...

مثل یه نسیم خنک توی این بیابون تنهایی داره میخوره توی صورتم. شنبه 20خرداد و سه شنبه 23خرداد 

  همه چیز داره عوض میشه و این یکم حالمو عوض کرده!

کاش زودتر از چند سال دیگه میتونستم بفهمم حکمت این اتفاق چیه!

و الان چون نمیدونم که به نفعمه یا به ضررم،نمیگم که حالم خوبه یا بد!

خسته نامه...

اتفاقات جالبی برام میفته اما وقتی میام خونه اونقدر خسته ام که نمیفهمم چطور میگذره! خیلی زحمت بکشم فقط میتونم بیام یه ایمیل و کامنتی چک کنم و بخوابم.  

اول به خاطر اینکه نشد که بشه که با رفیق شفیقم این بخش رو بگذرونم داشتم دق می کردم...اما خب بعدش گفتم اشکال نداره و نباید نا شکری کنم کلا. خدارو شکر نور(اسم دوستمه که توی این بخش با هم هستیم) هست! درسته که برام نمیتونه رفیق شفیق بشه ولی خب بازم برای تحمل اوضاع فعلی وجودش با ارزشه. کلا اگه ما همو نداشتیم بخش زنان برامون میشد جهنم با این هم بخشیهای قشنگ!!!!! 

شنبه کشیک بودیم...تا ۲:۳۰صبح بیدار بودیم ...یکم که خلوت شد به نور گفتم تو برو بخواب ساعت ۴:۳۰بیدارت میکنم بعد من میرم میخوابم. ساعت ۴:۱۵ بود که به علت رسیدن زمان زایمان یکی از مادرا بیدار شد و همون موقع بود که خواهرشم باهاش تماس گرفت و خبر فوت مادر بزرگشو داد... 

خلاصه به زور فرستادمش بره خونه...نمیخواست بره ..هی میگفت کار زیاده ...تو تنهایی...گفتم برو پیش مادرت ...خلاصه به زور ساعت ۵:۳۰ رفت....و من تا ساعت ۱۴ همینجوری رو پا بودم....بابا اومد دنبالم و وسط راه پیاده شد و گفت که خودت باید بری خونه! حالا فکر کن من چشم های کمی تا قسمتی بسته باید رانندگی کنم! فقط میتونم بگم خدا منو رسوند!!!! 

ساعت۱۵:۱۵ رسیدم خونه...خوابیدم ....تا ساعت ۶!!!!! ۶ صبح!!! و بعدش دوباره یه کشیک سنگین!!!! (3تا مریض پره اکلامپسی یا همون مسمومیت حاملگی )حالا شما فکر کن من با این شرایط بیام اینجا پست بذارم یا اینکه بهتون سر بزنم! 

همینجا ازتون عذرخواهی میکنم و میگم شما دعا کنید این بخش زودی تموم شه ...من قول میدم  از خرداد ماه حضورم بیشتر بشه.